تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان پی من تند دوید
سیب را در دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
وتو رفتی
هنوز سال ها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت
سلام
وقتی این شعر رو خوندم دلم نیومد ادامش رو نزارم. چون تا یه نفر ادامشو
نخونه نمی فهمه که همیشه واقعیت اون چیزی نیست که ما می بینیم.
من به تو خندیدم
چون که میدانستم
تو به چه دلهره از باغچهی همسایه سیب را دزدیدی،
پدرم از پی تو تند دوید
و نمیدانستی که باغبان باغچهی همسایه
پدر پیر من است!
من به تو خندیدم
تا که باخندهی خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندانزده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمیخواست به خاطر بسپارد
گریهی تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام، آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرارکنان،
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه میشد اگر باغچهی خانهی ما سیب نداشت
شعری از حمید مصدق