دی ماه
یا
مرداد فرقی نمی کند
من می ترسم از
ترانه ناتمام
روزهای
سرد و گرم
تو
آن ترانه را تمام کن
من منتظرم
دی ماه
یا
مرداد فرقی نمی کند
من می ترسم از
ترانه ناتمام
روزهای
سرد و گرم
تو
آن ترانه را تمام کن
من منتظرم
برگشتم عاشق ازسرجنگى که کشتمش
کابوس می شود و مرا دوره می کند
با پوکه های زرد فشنگی که کشتمش
می مردم از نگاهش و حالا چه زهره دار
نوک می زنم به چشم پلنگی که کشتمش
از پشت سر زدم و از آن روز غیرتم
جا مانده توی دره ی تنگی که کشتمش
برگشته ام چه سنگدل و باز می زنم
روغن به لوله های تفنگی که کشتمش
با این پلنگ مرده چه باید کند دلم
با صاحب دو چشم قشنگی که کشتمش
هاجر نویدی
دختری روستایی بود که بر اثر بیماری ساده سرماخوردگی و تنها به سبب ناتوانی
مالی برای تهیه دارو از دنیا رفت. آنموقع پزشک مصاحبه شونده به روحالله
بهرامی، خبرنگار ابرار، گفته بود: مرگ در روستای قلعهرئیسی (از توابع
کهکیلویه)، ارزش خبری ندارد! و آنها همین را تیتر کردند. |
مرگ عجیب هاجر نویدی!
ما کار خودمان را کردیم
ما دو صفحة روزنامه، از مرگ عجیب تو نوشتیم
و سخنگوی اصلاحات، به خبرنگارمان خندید (1)
ما خبر مرگت را در روزنامه تیتر یک کردیم (2)
"مرگ در اثر سرماخوردگی"
اما باید آدمفضاییها
با اسلحههای عجیب تو را هدف میگرفتند
تا ما هم
از دوربین تفنگ آنها
تو را در تلویزیونها و پایگاههای اینترنتی میدیدیم
باید صاعقهای از آسمان میآمد
و در آتشی سبز میسوختی
تا به چشم بیایی
یا دست کم باید زیباتر میبودی
و در حین بازگشت از کلاس موسیقی
با گلولهای مشکوک کشته میشدی
خواهرم هاجر نویدی
روستازادة جوانمرگ به تیر 1381
خواهرانم، برادرانم
درگذشتگان به تاریخ این خاک سرخ
باید مثل خواهرم ندا به خرداد 1388 میمردید
تا به چشم میآمدید!
شاید به احترامتان یک دقیقه سکوت میکردند!
علی محمد مودب
توضیح:
هاجر نویدی دختری روستایی بود که بر اثر بیماری ساده سرماخوردگی و تنها به
سبب ناتوانی مالی برای تهیه دارو از دنیا رفت. آنموقع پزشک مصاحبه شونده
به روحالله بهرامی، خبرنگار ابرار، گفته بود: مرگ در روستای قلعهرئیسی
(از توابع کهکیلویه)، ارزش خبری ندارد! و آنها همین را تیتر کردند.
(1) رمضانزاده سخنگوی دولت آنوقت
(2) روزنامه ابرار
منتظر نظرات شما هستم
اگر چه میان مکث و اندوه مرددم
ولی
قسم به هر چه می توان نامید که من به خاطر ذاتم
دلم خوشش آید ز پله شوق ، نردبام بودن
و شاید بالی رنگی پر ز پرهای سبک
اگر چه میان مکث و اندوه مرددم ولی
اما..
صدای صبحگاهی گنجشک میان درختان سبز لیمومان مرا دوباره ، من سبز می کند
صدای گاو شیرده
صدای آبی که رنگ ندارد هیچ
همه مرا به پله بعدی نردبام سبک کننده آدمی برد آری
اما چه سود
آنجا که ابرها دور وبر پله حلقه زده اند
آنجا ناگاه از دیدن کلاغ از دیدن سیاه باد رو زیاد
گستاخ می شود بازی گوش
از نردبام بودن بودن خود من می پرم به شوق اینکه
شاید بگیرم کلاغ را شاید شوم سوار باد را
شاید
ولی شکست باز
اسخوانهای نرم من
23/ 2/ 1385
قلب زمین گرم است
این بار
شوق شکفتن دارد
انگاراز نو دمیدنهای پنهان،
از نو دویدنهای خون
در پنجههای نازک و ترد درختان،
گویی هوایی تازه میخیزد
از این باغ!گویی دگر بار
زیر نگاههای حسود اسب توفان،
- بیاعتنا
به زوزههای گرگ خونخوار زمستان -
دارد به آرامی
بهاری
نقش میبندد
در این باغ!برزین آذرمهر
«خدا روستا را.../ و بشر شهر را.../ ولى شاعران/ آرمانشهر را آفریدند/ که در خواب هم آن را ندیدند»
قیصر امینپور
سالها بگذرد و قندمکرر باشی
راوی قصه چنین گفت که حالا باید
بر سر نیزه روی از همگان سر باشی
تا شود قصه تو ورد زمین باید که
تن به پرواز سپاری و کبوتر باشی
داستان عشقی و خونین تر ان گیرا تر
بهترآنست ته قصه تو پر پر باشی
یا نه خورشید شوی ماه بیاید یاریت
چه قشنگ است که با ماه برادر باشی
***
استعاره است کبوتر شدن و خورشیدت
به یقین از همه آفاق جهان سرباشی