سید محمد جعفر تقوی سوق

من هستم

کسی که روزی ارزو داشت دنیا تغییر دهد ولی حالا در تغییر خودش ماند

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
به سمت عشق رفتی از غم نان سر در آوردی

زدی دل را به دریا از بیابان سر در آوردی

 

تو مثل هیچ کس بودی که مثل تو فراوان است

سری بودی که روزی از گریبان سر در آوردی

 

در این پس کوچه های پرسه ماندی تا مگر

شاید دری به تخته خورد و از خیابان سر در آوردی

 

و میشد جنگلی انبوه باشی از خودت اما

قناعت کردی و از خاک گلدان سر در آوردی

 

توکل شرط کامل نیست این را مولوی گفته است

بخوان آن را دوباره شاید از آن سر در آوردی

 

مسیحای من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

چه پیش آمد که از شعر زمستان سر در آوردی
  • محمد جعفر تقوی سوق