سید محمد جعفر تقوی سوق

من هستم

کسی که روزی ارزو داشت دنیا تغییر دهد ولی حالا در تغییر خودش ماند

  • ۰
  • ۰

مادر سلام


مادر سلام ! ما همه گی ناخلف شدیم
در قحط سال عاطفه هامان تلف شدیم
مادر سلام ! طفل تو دیگر بزرگ شد
اما دریغ کودک ناز تو گرگ شد
مادر ! اسیر وحشت جادو شدیم ما
چشمی گزید و یکسره بد خو شدیم ما
مادر ! طلسم دفع شر از خوی ما ببند
تعویذ مِهر بر سر بازوی ما ببند
ای ماه ! ما پلنگ شدیم و تو سوختی
ما صاحب تفنگ شدیم و تو سوختی

***
پرسیده ای که : ماه چه شد اختران چه شد
من مانده ام که وسعت این آسمان چه شد
دوشیزه گان قریه ء بالا کجا شدند
گلچهره و گل آغه و گلشاه کجا شدند
گلشاه شگوفه داد جوان شد عبوس شد
در دشتهای تفتهء تفتان* عروس شد
گلچهره خوش به حال غمش غصه سیر خورد
یک شب کنار مرز وطن ماند و تیر خورد
از او نشان سرخ پری مانده است و هیچ
از ما فقط شکسته سری مانده است و هیچ

***
اینک زمین پیالهء خون است و هیچ نیست
زخم است آتش است جنون است و هیچ نیست
امشب هجوم دوزخی باد دیدنیست
این گیر و دار گردن و پولاد دیدنیست
در چار سو دمیده و در چار سو دوان
اینک منم چو بادِ دی آواره در جهان
اینک منم دو پای ورم کرده در مسیر
اینک منم مسافر این خاک سردسیر

***
بگذار تا به چشمهء خون شست و شو کنم
بگذار رو به کوه کمی گفتگو کنم
این کوه شانه های مرا چون برادر است
بگذار با برادر خود گفت و گو کنم
کوه از کمین و صیحهء مردان عقیم ماند
این بیشه هفت سال پیاپی یتیم ماند
این بیشه هفت سال پیاپی پدر ندید
گوساله های بت شده دید و پدر ندید
یکباره سرو های کهن ریشه کن شدند
مردان این قبیلهء عاشق کفن شدند
رخش غرور و تیغ و کمان را فروختیم
کام و زبان شعله فشان را فروختیم
خوش قامتان به قدّ دو تا خو گرفته اند
مردان کج به بوی طلا خو گرفته اند
سرگُم تمام همتشان یک بدن شده
در تیه مانده ایم و چهل سال شد تلف
چشم انتظار معجزه ء آب های کف
چشم انتظار معجزه تا سنگ گل دهد
بیرون کشند از تن ناپاکشان صدف

***
اینک نشسته ایم سبک در کمین خویش
چشم انتظار سوختن آخرین خویش
اینک نشسته ایم که تا مار های خشم
از شانه های مست کسی سر بدر کنند
اینک نشسته ایم که تا نسل سامری
گوساله های شیری شان را بقر کنند
جمعی بر آن سرند که ناموس و ننگ را
نذر کلاه گوشه ء یک تاجور کنند
دست و دهن گشاده که داد از کدام سوست
موجی نمیزنند که باد از کدام سوست
مردند تا به سفرهء شان نان بیاورند
توفان ندیده اند که ایمان بیاورند
القصّه برده اند از این ورطه رختشان
جاوید باد کبکبهء تخت و بختشان

شعر از ابو طالب مظفری شاعر خوش ذوق افغانستان

  • ۸۸/۰۲/۳۰
  • محمد جعفر تقوی سوق

نظرات (۴)

چند تا فیلم گذاشتم خواستم ببینی
سلام
برادر سلام!
الان با سید نشستیم و وبلاگتو می بینیم از بس که قالب وبلاگت را عوض می کنی سید اول باور نکرد که وبلاگ تو باشد.
قالب خوبی است ولی مثل همیشه وبلاگت خیلی فضای خالی دارد.
این شعر هم که زده ای خودش بخشی از سرنوشت و عمر ما بود که گذشت و رفت و تمام شد.....
تمام نشو!
خدافظ
یا الله
سلام سید جان . خوبی که؟ خوشحالم که برات مینویسم .به هر حال که خیلی گلی به هر کی که رای بدی !!!!! راستی به کی رای می دی ؟ هوای آقا محسنو داشته باش . من در مورد این انتخابات حتما اگه خدا بخواد نضر میذارم ازت می خوام که اگه وقت کری تو این ایام هر روز به هم سر بزن و اگه بیشتر وقت داشتی منتظر نظراتت هستم . راستی یه گلایه هم از آقا احسان دارم بهش بگو محسن گفته که ما رو هم تحویل بگیر به وبلاگ ما هم یه سر بزن . سلمتون رو هم اه استاد امیری رسوندم . خوشحال شدن .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی