خیر ببینی آقا سیدرضای میرکریمی.
کامات شیرین. اگر این حَبّه قندت نبود، یادمان میرفت کجایی هستیم و با کامِ تلخ در صفِ سفارتِ خرسنشان ایستاده بودیم تا از سرزمین همیشه آفتابمان به جبرِ همکار تلخمزاج، همه مهر دروغ بر پیشانی، متقاضی پناه به سرزمین همیشه ابری بگیریم.
خیر ببینی برادر. تو با حَبّه قندی کام دودگرفتهمان را شُستی و به یادمان آوردی که ایرانی هستیم. نامی داریم و نشانی. ادبی داریم و آدابی، که به وقت شادمانی بدانیم چه باید کنیم و به وقت عزا چه باید باشیم.
سیّد عزیز، متوقع نباش که با این حَبّه قندت قادر به شیرین کردن کامِ جفامسلکان باشی. این تلخی به بلندای نسلِ این نهضت همچنان ادامهدار است، ولی بدان، این بارانِ سیاهِ جفایِ غریبههایِ دوستنما، پایانی دارد. تو حوصله کن و مباد که شکایت به غریبه بری. تو شاگردِ مکتبِ فردوسی و حافظی که نه کوچیدند و نه شوقِ ترکِ سرزمین به فرزندانشان دادند. این عصر وارونگی پایانی دارد برادر!»
برادرت ابراهیم حاتمیکیا، برگریزان یکهزاروسیصدونود)
شما
نمونهی یک خوانندهی پُرکار و نه پر حرف هستید، هر سال حداقل یک آلبوم از
شما منتشر میشود که در هر کدام از آنها پیغامی جدید برای مخاطبانتان
دارید. چطور میشود که در این همه پُرکاری، به تکرار، پُرحرفی و یکنواختی
نرسیدید؟
اینکه
نظر لطف شماست و به راستی خوشحالم اگر چنین اتفاقی افتاده باشد، فقط
میتوانم بگویم که برای خودم راه و روش و احوالاتی دارم که بیتأثیر از
شعرهایی که خواندهام نیست. در این سی و هفت سالی که به دور خورشید
میچرخم، سعی کردهام قبل از فراگیری و شناخت هنر، ناشناختههای دیگری را
در خود بیابم، با هنری که ارائه میدهم یکی باشم، همانطور که هنر
چشمانداز و مفهومی معنوی دارد؛ زندگی مادی را نیز بر خلاف آنچه به نظر
میآید با جلوهای معنوی نگاه کنم. اینها چیزهاییست که در تمام گامهای
من مؤثر بوده است.
برگشتم عاشق ازسرجنگى که کشتمش
کابوس می شود و مرا دوره می کند
با پوکه های زرد فشنگی که کشتمش
می مردم از نگاهش و حالا چه زهره دار
نوک می زنم به چشم پلنگی که کشتمش
از پشت سر زدم و از آن روز غیرتم
جا مانده توی دره ی تنگی که کشتمش
برگشته ام چه سنگدل و باز می زنم
روغن به لوله های تفنگی که کشتمش
با این پلنگ مرده چه باید کند دلم
با صاحب دو چشم قشنگی که کشتمش